ظهر خیلی خسته و خوابالو بودم، جایی برای دراز کشیدن نبود!! یه پتو رو دو لایه کردم و انداختم کف زمین، روش دراز کشیدم و یکم فک کردم تا اینکه چشمام گرم شد و داشت خوابم میبرد!! صداهایی شنیدم و فک کردم ک مشغول جابجایی وسایلن، یهو صدای آاااای خدا و سرفه شنیدم، سریع بلند شدم و رفتم بیرون، رو زمین نشسته بود و دستش رو سینش بود، گفتم چی شده، خووبی ؟! گفت داشتم خفه میشدم، غذا تو گلوم گیر کرده بود (همزمان سرفه میکرد و صورتش تقریبا کبود شده بود) یکم زدم به پشتش و بعدش
درباره این سایت